آرینا ووروجآرینا ووروج، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

آرینا جونمی

قرار با جینگیلیای وبلاگی(5/25)

یه روز خوب و شاد دیگه که رفت جزو خاطرات خوبمون،با آناهیتا جونم و آرمیتای گلم قرار گذاشتیم و باهم رفتیم.خیـــــــــــــــــــــلی خوشحال شدم از دیدن نی نی ها و ماماناشون ولی همش باید دنبال شما فسقلی میبودم و نشد با دوستای خوبم یه دل سیر گپ بزنم.   دخترم آماده برای رفتن پیش دوستاش   (این لباستم با عشق بی حدم به تو دوختم و به تو دردونه ام هدیه کردم)   بدو ورود و نقاشی عاشق نقاشی کردنی و سراغ بازیه دیگه نرفتی تا به زور بردمت ولی مداد شمیعها دستت بود و نمیخواستی به نی نیه دیگه ای بدی ولی با کلک ازت میگرفتم ولی بازم بر میداشتی طفلک این نی نی مداد شمعی نارنجی میخواست که تو دست تو بود بهش نمیدادی ...
29 مرداد 1392

پارک قیطریه(5/22)

دوشنبه (5/22)به همراه بابا رفتیم پارک قیطریه و شما میدیدی مردم دارن میدون و ورزش میکنن باهاشون میدوییدی و میخندیدی و اونها هم   رسیدیم به محوطه بازی کمی بازی کردی که بعد محوطه اسکیت بازی رو دیدی و محو تماشای اونا شدی و بعد شروع کردی که من از اینا (اسکیت)ندارم،منو بابا هم توضیح دادیم که هنوز کوچولویی باید بزرگتر بشی و برات میخریم و بازی میکنی و....که بازم میگفتی و ما میگفتیم غذا بخور بزرگ بشی اسکیت بازی کنی و بازم حرف خودتو میزدی که ما بعد شروع کردی دور زمین اسکیت روی جدولش راه رفتن و محو تماشای بازی بچه ها بودی که یکی از مربیای مهربون از ما اجازه گرفت و تو بغلش بودی و اونم اسکیت بازی که از بغلش پایین نمیومدی کمی چرخوندت و بعد دا...
29 مرداد 1392

خیــــــــــــــــــــــــــــــــلی عزیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــزی

دختر قشنگم که دیگه اینقدر قشنگ برامون حرف میزنی و مارو غرق شادی و غرور میکنی،شیرین زبونم گاهی وقتا با حرفایی که میزنی مات میمونم.عزیز دلم الان که دارم برات مینویسم در خواب نازی و منم که اینجام تا برات بنویسم که چقدر شیرینی. از حرفها وکارات برات میگم اونایی که یادم میاد:    هنوز به تخم مرغ میگی :موتِخا و به قاشق میگی:چاقود، به خاله مرضیه ات همچنان میگی سا مضی    اوایل به بابا مهدی میگفتی بابا مِتی بعد بازم مخفشش کردی و میگفتی   بابا تی ولی حالا میگی بابا مهدی.   به عمو اکبر میگفتی اَبَیَر ولی چند وقتیه که درست میگی.  فعلها رو درست میگی ولی وقتی داریم تو خیابون با هم قدم میز...
27 مرداد 1392

برای تمام دوستایی که میان پیشمون

دوستای خوبم که بهمون سر میزنید چند وقتیه که خبرایی میشنوم که واقعا" تمام بدنم میلرزه و میخوام شما هم در جریان باشید.این روزا آمار بچه دزدی به طرز وحشتناکی بالا رفته چندتا از خبرایی که شندیم و شگردایی که به کار میبرن و براتون مینویسم البته میدونم آگاهی دارید ولی تو رو خدا بیشتر مواظب بچه هاتون باشید.  خانومی بچه شو میبره پارک خانومی دیگه میاد و مشغول حرف زدن با مادر بچه میشه و در یه چشم به هم زدن بچه این خانوم ناپدید میشه .     مردی با همسر و بچه اش جلوی یه سوپر مارکت توقف میکنن و خانوم برای خرید پیاده میشه و یه موتوری یه دعوای ساختگی درست میکنه و سر پدر به دعوا گرم بوده و در یک چشم بر هم زدن بچه توسط شخص د...
15 مرداد 1392

ظرف غذات رسید

سلام به روی ماهت دخترم بالاخره امروز بعد از مدتها ظرف غذایی که برات سفارش داده بودیم رسید و باعث شد کلی خوراکی بخوری البته فکر کنم اولشه و بعد برات عادی بشه،ولی دیگه خیالم راحته که هر چی بریزم توش ازش نمیریزه و نه من اذیت میشم و نه شما واقعا" دلم میسوخت هر چی بهت میدادم بخوری میخواستی راه بری و بخوری و منم همش حرص میخوردم که میریزه و مدام بهت گوشزد میکردم که میریزه ولی دیگه راحت شدیم عشقم جالب اینجاست تعجبم کرده بودی که چرا نمیریزه و خوشحالم بودی نفسم.مبارکت باشه عزیز دلم   اینم از ظرف غذات به نظرم تو هر خونه ای که یه نی نی کوچولو مثل شما هست این ظرف لازمه به دوستامونم توصیه میکنم بخرن خیلی خوبه ودیگه خیالشون ...
15 مرداد 1392

شمال تیرماه 92

عزیزم 20اُم تیرماه بابا باهام تماس گرفت وگفت بریم اطراف تهران میدونه که این روزا خیلی حوصله ندارم،منم کمی وسایل برداشتم وراه افتادیم که بازم بابا غافلگیرم کرد ورفتیم شمال یه مسافرت دوروزه.   حالا باهم عکساتو ببینیم تا برات بگم.  دخترم آماده اس بره دَدَ     رسیدیم بابلسر که کشتی دیدی و به بابا گفتی بیبینم و بابا نگه داشت تا شما کشتی ببینی و میگفتی برم توش.     (دخترم این لباس سفید قشنگ هدیه دوست خوبمون آناهیتا جونمه که همینجا بازم ازش تشکر میکنم )     خلاصه که از کشتی دل نمیکندی و فقط میخواستی تماشا کنی و بازم با گریه سوار ماشین شدی تا راهم...
14 مرداد 1392

عکسای آتلیه جوجه ما(92/4/12)

جوجه من اینجا نیومدم تا با عکسای آتلیه ات بیام.  حالا بیا باهم ببینیمت نفسم       دخترم،عسلم،شیرینم،دنیای مایی امیدوارم همیشه بخندی وموفق باشی.عاشقتم همه دنیای من.    الهی فدات بشم که عاشق نقاشی کردنی،این میز و صندلی رو ول نمیکردیو میخواستی فقط نقاشی کنی با هزار جور کلک خودکارو ازت گرفتیم    ای جونم آخه خودتم عروسکی نفسم     عاشق همه عکساتم ولی میمیرم برای این عکست که لُختی و لبات با آب دهنت داره برق میزنه قلبم   مامان به فدات که اینقدر جیگری    قلبم برای شما دوعشقم میتپه ...
14 مرداد 1392

بازم آتلیه92/5/13

آرینا جونم دیروز ظهر به همراه بابا رفتیم آتلیه تا عکساتو بگیریم که بازم خواستیم ازت عکس بگیرن و3تای دیگه هم برات سفارش دادیم و واقعا" هر چی ازت عکس بگیرم و.. کمه و سیر نمیشم.  عاشق ثبت کردن خاطراتتم هم برای خودت هم برای خودم دوست دارم تمام طول روز دوربین بدست باشم و تمام لحظاتو ثبت کنم ولی اصلا" همکاری نمیکنی تا دوربین دستم میگیرم میای پشت دوربین ومیگی میخوام بیبینم ومن هر چقدر برات توضیح میدم که بعدا"ببین حریفت نمیشم و شما حرف حرف خودته عشقم.   برای تولدت هم تو آتلیه اولاش خوب بودی ولی بعدش شروع کردی به اذییت عزیزم ولی دیروز اصلا" اذییت نکردی.   باید اعتراف کنم خیییییلی دلم میسوزه که چرا زودتر از این...
14 مرداد 1392
1